در لابه لای زندگی :)

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

از آنجایی که دو خواهر دم به ساعت با هم دعوا دارن 

و همچین استفاده از وسایل همدیگه یه امر بسیار بسیار طبیعی س 

دیروز اومدم کیفِ خواهرِ مذکور رو وردارم 

آنچنان قشقرقی به پا کردن که نگو و نپرس 

منم تریپ ورداشتم که بهش درس عبرت بدم همه کادوهاییِ که واسم خریده بود بردم ریخته م تو اتاقش 

از اونجایی که به همه سپردم هر مناسبتی پیش اومد واسم دکوری بگیرن نصف دکوریجاتم رفته 

عه غه عه دختره پرو برگشته همه رو چیده تو کمدش 

و از آنجایی که دختره مذکور عشقِ لباسه

مناسبتا واسش لباس خریدم

در نهایت 3 تا دکوری که من از بدو تولدش واسش خریده م آورده گذاشته تو اتاقم 

من دکوریامُ میخوااااااااااااااااااااام ://///////





۷ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۶
aden

یکی از کارهای مفیدی که تو این تابستون تونستم انجام بدم 

پی بردن به این موضوعه که اگه خدایی نکرده زبونم لال گوش شیطون کر من تبدیل به یه خانوم خانه دار بشم 

زندگیم برفناس ینی رسمن ://

آقاااا تو فک کن شب دو میخوابم ظهر دو بیدار میشم 

توانایی جابه جا کردن یه لیوان رُ هم که اصلن حرفشم نزن 

تااااااااازه نمیدونم چن شنبه س !!!

خدایا تو رو به تمامِ برکات موجود در این کره خاکی قسم میدم واسه من یه کار جور کن :||||


+ با همه باباهایی که تریپ مهندسی ورمیدارن میخوان پارازیتُ درمون کنن قهرم  -_____-

آخه پدرِ من وقتی یه موجِ کسینوسی رُ فرض کنیم یه موجِ سینوسی میاد تخریبش میکنه

حالا شوما با دستکاری تنظیمات میخوای نویزُ برطرف کنی ؟؟؟؟ :|||

پروردگارا صبری 

نصفِ لطیفه رُ ندیدم میل به خودکشیم بالاس :||

۹ نظر ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۰
aden
از پشت همین تریبون اعلام می کنم 
دستِ معلمی که دانش آموزان کلاسش را بعد ازگرفتن آزمون انتخاب می کند میبوسم 
دستِ طراحِ آزمونایِ سمپادُ و .... را می بوسم 
دست طراحِ کنکور را در سال های آینده می بوسم 
.
.
.
یه هفته ای میشد از دست این آهنگای بووووووووق  سلنا و تیلور و وان دایرکشن و امثالهم آسوده شده بودیم 
امروز بازم بعد از گذراندن آزمون ورودی کلاس ششم سرسام گرفتیم -____-

در حالِ حاضر تمام خانه را همچین صدایی برداشته اینا خیلی پلنگن ، اینا خیلی پلنگن ، اینا خیلی پلنگن -____-


+ دوستِ عزیزمان دچار توهم شدند 
بنده رُ با داوینچی اشتبا گرفتن 
کرور کرور واسه ما عکس فرستادن که لبخند مونالیزا از ایشون خلق کنیم 
تا ایشون باشنُ دیگه رو اعصابِ ما اسکی نکنن :دی 
( به بابام میگم این نقاشی شبیه کیه ؟
 بابا جان : ( بعد یکم کج کردنِ دهن ) شبیه یلدایی که منگول مادرزاد به دنیا اومده باشه 
:))))))




۱۷ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۳
aden

در حالِ حاضر بنده در مکانی پست میزارم که ذهنم مدام ارور می دهند 504 یا شایدم 405 

به هر حال امکان برقرای با سرور را ندارند 

چرا که برای زندگی در اتاقِ بهم ریخته طراحی شده اند :دی 

خلاصه رسالت این مکعب کوچولوهای خوشمزه و نسکافه چیزی جز رفع خستگی سه روزه تمیز کردنِ اتاقمان نیست 



ایشون زمانی خلق شدند که اتاقمان در نرمال ترین حالت ( بهم ریخته ترین حالت ممکن ) به سر می برد :))




۹ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۸
aden

آدم باید یک دوستِ مهربان داشته باشد که همه حرفاهایش را با لبخند تایید کند 

دوستِ صبورُ مهربانی که هیچ وقت کم نیاورد ، هیچ وقت دوستِ دیگری نداشته باشد 

دوستی ناب از جنسِ ابرها که هنگام تنهایی باز هم به رویت لبخند بزند 

دوستی که بشود در همه حال آن را به محفلت دعوت کنی

بابت مرتب نبودن اتاقت و موهای پریشانت شرمنده اش نشوی :)

مثلن با هم بلاگ های محبوبتان را ورق بزنید 

با وجود تنها حریمِ آرامش بخش گل گلی و دوستی مهربان مگر می شود عصر جمعه دل آدمیزاد گرفته شود ؟



۱۱ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۳
aden
به جرئت میتونم بگم خوابِ دیشبم به نوبه خودش وحشتناک ترین و مزخرف ترین خوابی بود که تو این چند سال عمرم دیدم ://
مدت ها پیش یکی از دخترای فامیل با یه آقایی نامزد شدن 
من خودم به شخصه ابدا با این وصلت موافق نبودن 
سطح فرهنگُ و وجهه اجتماعی خانواده ها هیچ سنخیتی با هم نداشتن 
و این موضوع خیلی زود خودی نشون داد بعد از 3 ماه نامزدی ، رابطه شون به بن بست رسید و جدا شدن 
درسته واسه شکست این دختر ناراحت شدم ولی خوشحال شدم که این اتفاق قبل از شروعِ زندگی مشترکشون افتاد 
خواب وحشتناک دیشب اینجناب از این قرار بود 
که داداشِ این آقا اومده بودن خواستگاری بنده ( لازم به ذکره این آقا اصلن در واقعیت داداش به این بزرگی ندارن ! )
یه خونه ِ شلوووغُ و کلی هر هرُ کرکر ، فک کن یه فیلم وسط یه مراسم خواستگاری شرو شده باشه 
لحظه ای که وارد خواب شدم وسطِ مراسمِ خواستگاری بودم 
یهو جناب خواستگار اومدن کنارِ بنده نشستن که باهم عکس بگیریم 
خیلی احساسِ بدی بود خیییییییییییلییییییییی ، وسط اون شلوغی از اون جیغای بنفش سوزناک نثارشون کردم 
جیغِ بنفش همانا و گریه بنده همانا ، یهو مادرِ آقای خواستگار برگشت گفت تو نمیخواستی زنِ پسرم بشی واسه چی بچه دار شدی ؟
من :||||||| ، بچه چی میگه 
یهویی یه بچه تپل مپل نشونم دادن ، از اونایی که آدم دلش میخواد درسته قورتشون بده 
آقا اون وسط یه دعوایی راه انداخته بودم که نگووووو ، میگفتم من زنِ این یارو نمیشم ولی بچه مو میخوام :دی 
خلاصه آخرش نمیدونم چی شد بچه رُ گرفتم نگرفتم ، ولی فقط میتونم بگم خدا روشکر خواب بود ://
+ بچه مم پسر بود :دی

۹ نظر ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۷
aden

مثلن الان فقط دلم میخواد یه بلاگ خوراک پیدا شه کلِ آرشیوشُ شخم بزنم :))

این خودش یه سرگرمی بسی لذت بخشِ در حالِ حاضر :)))

بلاگِ خوب خودت پیدا شو مثلن کاری کن الان نویسنده ت اتفاقی بیاد این مطلبُ بخونه 

و در کمالِ خضوع آدرستُ واسم بزاره ، به همین سادگی !

۱۲ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۷
aden

باز تابستون میشه و خوابِ من ادا در میاره 

آخــــــــــــــــه چرا باید تا 3و 4 صب تو تختم وول بخورم و چرا زودتر از 1 ظهر بیدار نشم ؟؟؟

هر چیزی که تو بچگی آرزوشو داشتیم الان مایه دردسرِ شده گویا !!!

اعتراف می کنم روزای بچگی خیلی شیرین عقل تشریف داشتم 

مثلن یکی از بزرگترین آرزو هام این بود وقتی میخوام گریه کنم زرت زرت اشکم مثِ ابر بهار سرازیر شه

( ینی سرعت ریزشِ اشک واسم خیلی مهم بود )

مثلن یکی دیگه م این بود شبا تا دیر وقت خوابم نبره !!!!

کاش آرزوها هم طرحِ تعویض داشتن ، حالا اگه یه آرزو درست درمون میکردم عمرا برآورده میشد 

+ دوباره دارم واسه برگشتن به زندگی تلاش میکنم مثلن امروز اتاقمو مرتب میکنم :)

+ خیلی از هوای محترم تشکر میکنیم که الان بارون باروندن :|

+ استادِ محترم پایگاه داده پسغام پیغام فرستادن خودتون برین سی شارپ یاد بگیرین من درس نمیدم :|||

پارسال همین استادِ محترم جلسه اول اومدن کلاس یه پروژه خدایی بر گردنمان انداختن 

+ واقعن رد کردن مرزِ 20 سالگی باعث میشه آدم تو یه خلائی قرار بگیره که نمیتونه واسه کسی توضیحش بده

یه اتفاقایی واسه آدم میفته که نمیتونه واسه کسی توضیحش بده 

+ از این پست متنفرم مثِ ذهنم ریخته بهم :/

۶ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۱
aden

اکنون ساعت 3:54 بامداد صدای من را از تختم در حالِ تایپ می شنوید ( صدا ، تایپ ، :||| )

اکنون مصداق بارزِ گارفیلد می باشم زمانی که جان سرش را بر می گرداند 

و گارفیلد شرو به خوردن خریدِ یک ماهه آذوقه ها می نمود 

از فرطِ بیکاری به خوردن پناهیده شده ام :)))

اکنون من یک عدد دخترم با شکمی مملوء از یه ماگِ عظیم نسکافه بدون خامه (متاسفانه با بسته خالی خامه مواجه شدم )

+ یک عدد کاسه سوپ و یه تیکه مرغ :||||

امیدوارم فردا موقع گشودنِ چشم حوریانِ سیاه چشم را ملاقات ننمایم :/


+ آها راستی حجمِ عزیز لحظه های پایانی را سپری می کند اگر تا پایان این ماه خبری از من نشد شاید زنده باشم 

اما اگر ماه جدید از من اثری نبودم بدانید در جوار حوریانِ سیاه چشم در زیرِ درخت طوبی در سیاحت به سر می برم :)


+ تصحیح از شیخ تورنادو : حوریان سیاه چشم      -----> غلمان 

۳ نظر ۲۶ تیر ۹۴ ، ۰۳:۵۲
aden

به قول معروف اشک ما همچنان دم مشکمان است

فقط یه تلنگرِ کوچک کافی است تا آبشار نیاگارا سرازیر شود 

دیشب از غم یه آدم دلم می خواست زار زار گریه کنم 

ولی وقتی به عواقب و مستنداتش فک کردم 

که مادرِ عزیز تر از جانمان بعدش گیر می دهند و از ما دلیلی بس قانع کننده می خواهند 

و از آنجایی که ما دلیل منطقی نمی توانیم ارائه دهیم بسیار با تمدن برخورد کردیم و مانع از آبغوره گیری شدیم 

حالا منُ چشم جان را نیم ساعت بعد از فشار عصبی مشاهده می کنید :|||



رنگ رحساره خبر می دهد از سرِ درون که میگن همینه :|| !!!



۸ نظر ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۷
aden