در لابه لای زندگی :)

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
نمیدونم شاید گذشته به همه یه حسِ خوب منتقل میکنه ولی واسه من معرکه س !!
همیشه به گذشته فک می کنم :)
حتا بعضی از تصمیماتِ مهمُ ویرایش می کنم  و شاخه های احتمالی اون مسیر رو طی میکنم 
تو هر مسیر یه یه من جدید میرسم ، از بعضی من ها به شدت بدم میاد و دیوانه وار عاشق بعضی من های دیگه 
از روزی که به گذشته فک می کنم زندگی رو بیشتر دوس دارم 
حتا باعث شده مسیرهای آینده رو بهتر انتخاب کنم 
هر کی گفته فک کردن به گذشته فقط اتلاف وقتِ اشتبا گفته حداقل واسه من اینجوری نیست 
به گذشته فک کردن چیزی به جز خلق یه آینده ی بهتر نیست مطئنم :)

+ نقاشی های اخیر 


الهام گرفته از خواهر جان




دوست داشتنی ترین الهام دهنده :) مادموازل 


۱۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۶
aden

عرضم به حضورتون بنده را oven gas بگیرد ولی جو خیر !! :دی 

در راستای بیکاری و شب نخسبیدن ها علائقی نیز رو می شوند مثلن داوینچی زاده بودن :)))




+ در کمال صداقت اعتراف می کنم علارغم داشتن شوق معنوی بسیار زیاد از ته دل خواهان افتادن بقیه ماه مبارک رو دور تند میباشم 

آب شدم دیگهههه ://

۷ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۳۲
aden

شب زنده داری باعت میشه آدم توهم بزنه مثلن 

یهو به خودت میای میبینی خودتو داوینچی تصور کردی :دی 



مثلن این اثر الهام گرفته از طبیغت اتاقمان است :دی


۷ نظر ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۴
aden
یکی از لذت بخش ترین مواردی که یک دانشجو می تواند تجربه کند 
افتادن درس 3 واحدی تخصصی توسط یک استاد به تمام معنا عقده ای ست :))
وقتی استادی ترم قبل از یک کلاسِ 60 نفره فقط و فقط تو را می اندازد ! 
و این نمی تواند دلیلِ دیگری داشته باشد جز خصومت شخصی !!!!!
زمان افتادن جز تلخی چیز دیگری نمی توانی حس کنی ، شبیه یک فنجان قهوه تلخ 
ولی زمانی داستان مزه شیرین به خود میگیرد که ترم بعد آن درس را با نمره ای که از اول حقت بود پاس می کنی 
و چاشنی خامه ای آن هم چیزی نیست جز حذف آن درس و نمره نحسش در معدل ترم قبل
 و مهمتر از آن افزایش معدلِ کل :)

این گونه است که فرآیند افتادن می تواند شبیه یک فنجان قهوه شیرین همراه با خامه باشد :)

victorianstyle18:

Books and Coffee
-A very cozy please to read
۶ نظر ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۱
aden

صادقانه اعتراف می کنم از لوس ترین و وابسته ترین موجودات زمینی ام :|

انقدی وابسته که انتظار دارم هر روز پدرجان من رو تا دم درِ دانشگا برسونن و مستقیم از درِ دانشگا من رو به اتاقم !

( البته این خواسته م محقق نشده )

تا این حد که صبحا با صدای زنگ گوشیم بیدار میشم ولی تا وقتی بابا جان شخصن منُ بیدار نکنن از رخت خواب دل نمیکنم 

حتا عرضه صبحانه خوردن به صورتِ مستقل ندارم و 100 در 100 باید لقمه م توسط پدرِ عزیز گرفته شود 

دیگر کارتِ ورود به جلسه و دیدن نمره ها و اعتراضُ و... از موارد پیش پا افتاده ای ست که پدر جان جز وظایفِ خود میدانند 

پیش اومده وقتی از سر جلسه اومدم بیرون شونصد تا میسکالُ مسیج داشتم که امتحانت چطور بود ؟

و گاهن پیش اومده بعد از چند بار تماس گرفتن و عدم پاسخ اینجناب تا دم در دانشگا اومدن !!

همه این ها سبب افول شخصیت من نشده تا به امروز

ولی امروز وقتی نتونستم وارد سیستم گلستان بشم و سکته کنان به بابا جان زنگ زدم

با شنیدن این جمله که ( من رمزشو عوض کردم ) نیستُ نابود شدم 

+ پدرو مادرهای آینده خواهشمندم هیچ وقت هیچ وقت فرزندانتون رو اینقد وابسته پرورش ندین :/

با تچکر از طرف یه رنج دیده 

۱۰ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۷
aden

احم احم :)))

اکنون بنده یه آدم مستجب الدعا می باشم ، به خود می بالم :))))

ما نیز نمردیمُ نمره ( ذخیره و بازیابی اطلاعات ) را به چشم دیدیم ، 

اکنون دیگر خیالمان راحت است آرزو به دل از دنیا نخواهیم رفت 

و به همان اندازه آبِ پاکی بر سرُ صورتمان پاشیده شد ، 

یقین پیدا نمودیم این ترم هم الف نخواهیم شد که بتوانیم جبران مافات داشته باشیم :/

+ میگم قالبم شبیه یه چیزیه نگوووو داداش دوقلو سررسیدخان میباشن :)))

ایشون امروز از زیر خروارها چک نویس خودی نشون دادن :)

لازم به ذکر است اون صندلی بادی متعلق به من نیست ، اینجا اصن اتاقِ من نیست اتاقِ خواهر جان است 

به دلیل منحصر کردن اتاقمان به مکان برگزاری مسابقات المپیک از هر گونه عکس برداری در اتاقمان معذوریم :دی

+ و دیگر این که خودمان را با لنز طوسی عاشقیم :دی


۶ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۲
aden

اصولن موقه سحر باباجان لطف می فرمایند و 35 پله رو تشریف میارن بالا تا منُ از خواب خرسی بیدار کنند 

و برای رسیدن به تخت من چندین موانع رو باید پشت سر بگذارند از جمله لباسایی که مقضدشون لباسشوییِ ، 

یا چرک نویسایِ دوران امتحاناتم ، روسری ، کتاب و ..... و نکته جالبم اینجاست که دیگه این صحنه کامل براش عادی شده 

و حتا با چشمای بسته م میتونه موانعُ رد کنه 

( دانشگاه ، دو ماه قبل ، مصادف با زمان پوست انداختن بلاگفا : 

یکی از بچه های دبیرستان که روز اول دانشگا اومد بهم تبریک گفت واسه پشت سرگذاشتن سدِ عظیم کنکور و من فقط با لبخند تشکر کردم 

و از واژه عزیزم استفاده می کردم چون حتا اسمشم بلد نبودم !!و بعدهاااا فهمیدم این دبیرستانِ ما بوده !!! دو ماه قبل نامزدیش بود 

دقیقن اونروز به شدت گرم بود و ما مهندسانِ گنده مملکت جلو دانشکده فنی همگی یک بستنی در دست گرفته بودیم

 و بسیار از این واقعه هم خشنود بودیم :|||

باز اون دخترخانوم ذوق مرگ کنان اومد احوال پرسیُ بچه ها بهش تبریک گفتن ،

بعد از پشت سرگذاشتن ورژن خنگی فهمیدم دیشب نامزدیش بوده ، من نیز در کمال صمیمت بهش تبریک گفتم 

با یه حالت تاسف بار برگشت خطاب به من گفت اون پسرا رُ میبینی ؟ 

من : خب :|||

اونا همکلاسیایِ منن ، همین که فهمیدن من نامزد دارم دارن از غصه دق میکنن 

من : جـــــــــــــــــــــــــــــــان !!!!!!!

حالا من دیشب بعد از بیدار شدنم توسط باباجانم و چهره ی کامل نا امید ایشون از وضع همیشگی اتاقم 

یاد اون دختره افتادم که بهتر نبود وقت و انرژی شو جهت پزُ دادن رویا پردازیاش صرف یکی می کرد که میشد مزدوج نمودنشُ تصور کرد حتا !!!




۸ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۹
aden

این رسمش نیستااااا ، آقای خشن 

رسم آواره نوازی وارد کردن شوک و ناملایمتی نیست 

بیان تو دیگه چرا ، خطای 405 آخه ؟؟؟؟

خطای سرور ینی ؟؟!!!!

واسه موجودی که تارُ پودشُ پایتون تشکیل داده این رفتارا اصن شایسته نیست :/

+ شاید من از معدود افرادی باشم که در این ساعت شاهد قط و وصل شدن اعصاب آقای بیان بودم 

البته امیدوارم بیان بر تعداد شاهدان خود نیفزاید :// 

+ گویا ارور 504 بوده :)) ، با تچکر از نسرین :)

۸ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۹
aden
اطمینان دارم این حس چیزی نیست جز جهالت جوانی !!
ولی چه کنم که شدیدن دلم کنکور می خواهد ، آن هم نه کنکور ارشد کنکورکارشناسی :||
مثلن الان پیش دانشگاهی میبودم و تمام فکر و ذکرم قبول شدن در رشته ی مورد علاقه ام می بود 
مثلن الان نمیدانستم رشته ی دانشگاهیم چیست ، و این خود یک سورپرایز بزرگ بود 
دو هفته یک باز آزمون نچسب قلمچی میداشتم و از ترس ریخته شدن آبرو برای بالا بردن ترازم تلاش می کردم 

+ کنکور کارشناسی از اتاق فرمان اشاره می فرمایند ، دو سال دیگر داداش ارشدم خدمت خواهد رسید ، دهنتان سرویس 

۷ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۶
aden





ایشون عشق من هستن 
تنها دلیل اختلافِ منُ دختردایی جان در زمان کودکی :)))
همیشه چشمم دنباله ایشون بوده و هست 
یه چشمم اشک بوده و یه چشمم خون از فراق این خوشتیپ 
و الان تنها سوالی که برام پیش اومده اینه که واقعن پدر مادر گرام چرا واسه منم یه توپولی نخریدن که انقد دچار شکست عشقی نشم ؟!!!
+ عکس مربوطه از پروفایل دختردایی جان دزدیده شده :)))
۶ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۶
aden