در لابه لای زندگی :)

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۲۷ مطلب با موضوع «سکوت بهترین واژه س گاهی !» ثبت شده است

داستان از 2 بامداد شرو میشه ، وقتی که پدرِ گرام همه ی فیلم ها و سریال های محبوبش رو نگا می کنه و کندی کراش تا چن ساعت بعد متوقف می شه ، و خاموشی در خانه رسمن آغاز میشه 

ساعت 2:30 مودم خاموش ، یه نگا به سقف ، خوابیدن به پهلو راست ، خوندنِ 216 پی ام نخونده ی تلگرام 

ساعت 3:00 زوق زوق کردن پهلو راست ، چرخیدن به چپ ، باز به درِ تو رفته کمدت خیره میشی ( این تو رفتگی نتیجه ی حمله عصبی خواهر دیوانه مان است  ) همچنان که به درِ تو رفته زل زدی افکارت با سرعت 1000 کیلومتر بر ساعت به عقب میره 

استاپ ، موقعیت زمانی ، کلاس چهارم  ، کنفرانس ریاضی بزرگان ریاضی کشور ، اسمِ اون خانومه چی بود ؟ همون خانومه که عضو هیئت علمی ریاضی دانشگاه تهران بود ؟ همون خانومه که با دخترش هم بازی شده بودم تو کنفرانس ، اااااااااه یادم نمیاد 

ساعت 3:40 زوق زوق کردنِ پهلو چپم ، خوابیدن به پشت :

روشن کردنِ مودم : 125 تا پی ام ، ااااااااااه بازم همون پسره که یه ترم مهمان بود با یکی از دخترایِ کلاس تو گروه دارن چت میکنن 

اووووووووو نهههههههه وای فای گوشی بابا روشنه ، صدای پی امای تلگرامش از پایین شنیده میشه 

افکار هجومی : یهووویی باز کردنِ درِ اتاقم توسط پدرِ خشمگین ، کوبیدنِ مودم به دیوار 

 ساعت 4:10 خاموش کردن مودم 

مرتب کردنِ اتاقم ، گرفتنِ 11 بار فال ورق ، هر بار یه چیزی در میاد !!

ساعت 5:30 روشن کردن مودم : دیدن نوتیفیکیشنای اینستاگرام ، این دوستِ چش آبی خنگنمون بازم ما رو اشتباهی منشن کرده !!

افکارِ هجومی : شکستنِ در اتاقمان توسطِ پدر خشمگین با کمربند ، تیکه تیکه کردن مودم با کمربند توسطِ پدر خشمگین 

ساعت 5:50 خاموش کردنِ مودم ، پرش زیرِ پتو از شدت یخ زدگی بادِ کولر ،

5:50 تا 7 انگار خوابیده م ، ساعت 7:00 : گیییییییییییو گییییییییییییییو صدای آب میوه گیری 

اااااااااه باز بابای از جان گذشته ی ما واسه ته تغاری لوسش آب هویج تدارک دیده آخه ته تفاری خونه امروز امتحان داره 

بازم چشام سنگین میشه 

ساعت 12:45 ، بی انرژی روزمان را آغاز میکنیم :/

 توضیح نوشت 1 : وقتی کلاس جهارم به سر می بردم یه جُنگِ ریاضی در شهرِ ما برگزار شد که هماهنگی اون جنگ رو پدرِ گرامِ ما انجام میدادن از این جهت من کامل در اون جنگ حضور داشتم 

توضیح نوشت 2 : دختری که با اون پسرِ مهمان چت می کرد همون دختره س که رو پروفایلش زده زندگی بدون امیر حسین خر است !


عکس هایی از دختر پسرهای بدون لباس درحال خواب

۹ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۱
aden

 ساعت 1:19 بامداد

 اینجا شهریست که گفته بودند اینترنتش به دلیلِ بدهی قطع خواهد شد و هنوز نشده است !!

الان که خواهرِ کوچکمان در اتاقش مثلِ فرشته ها خوابیده افکاری همانندِ خوره به جانمان افتاده !!

اگر من کوچک تر بودم چه میشد ؟

حتما هر بار که دزدکی مودم را روشن می کردم هر لحظه ترسِ خاموش شدن یا حتی تنبیه از طرفِ خواهر بزرگتر بر انداممان لرزه می انداخت 

( این گونه مرا نگاه نکنید ملکه مودم در خانه ما هستیم و فقط با اجازه ما بقیه از آن مستفیظ می شوند )

یا مثلن همه ی کارهای خواهرِ بزرگترمان برای ما جذاب بود 

و مثلِ ندید بدیدها و نشنید بشنید ها اتفاقاتِ دانشگاهِ خواهرِ بزرگترمان را گوش میدادیم 

و سعی می کردیم این اتفاقات بسیار جذاب را مو به مو به حافظه بسپاریم تا فردا با تکرارِ این اتفاقات پیش دوستانمان پُز بدهیم !

یا شاید خواهرِ بزرگترمان برای ما اسطوره ی سلیقه میشد و بدونِ تایید او نمی توانستیم حتی یه جوراب برای خودمان بخریم 

و همیشه در بگو مگوهای خواهرانه موردِ سرزنش پدر مادرمان قرار می گرفتیم چرا که همیشه حق با خواهرِ بزرگمان است 

و نباید در برابر خواهر بزرگتر حاضر جوابی کرد 

همیشه آرزو به دل می ماندیم که خواهرِ بزرگمان حوصله داشته باشد با ما بازی کند و یا حتی به سوال های تمام نشدنیمان پاسخ دهد 

خلاصه کمی با وجدانمان خلوت کنیم گاهی با کوچکترها / ضعیفان / زیردستان مهربان تر باشیم :)


خواهــر که داشته باشی اگه ی دنیا دشمنت باشن خواهرت رفیقته...
خواهــر که داشته باشی ینی ی پناه گاه ه

۱۴ نظر ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۳
aden

در راستای پستِ قبل باید عرض کنم که شاید خداوند قسمتِ عظیمی از آرامشی را که همیشه آرزویش را داشتم به من ارزانی داشته 

چون من که از همان ابتدا آدم ریلکسی متولد نشده بودم 

حتی می توانیم به این نکته اشاره کنیم که دورانِ ابتدایی از قهر قهرو ترین افراد بودم 

از آن بچه های کینه ای که گناهکاران می بایست خودشان را تکه تکه می کردند که موردِ بخشایشِ اینجناب قرار بگیرند !!

از آن بچه های لوسی که وقتی مادرش در جمعِ اقوام ضعف هایش را به رُخش می کشید تا روزها بعد زار زار اشک می ریخت 

ولی این روها دیگر اثری از آن کودکِ قهرقهرو و کینه ای اصلن نیست !!!

این روزها خودم را هم که بچلانم نمی توانم از کسی کینه به دل بگیرم 

نمی توانم چند روز خودم رو وردارم ببرم یک گوشه ای و قهر کنم 

نمی توانم مثل قبل ها رفتارها و حرکاتِ ناخوشایندِ بقیه رو حلاجی کنم و بیشتر حرص بخورم :)

نمونه بارزش همین اتفاقِ اخیر

اصولن بنده ماه رمضان کلن در حالت استندبای قرار میگیرم و با موجوداتِ زنده اطراف نمی توانم ارتباط برقرار کنم 

بعد از مدت ها قرار شد با چند تا از بچه ها دیداری تازه کنیم 

یکی از بچه ها که از بدوِ تولد دوست به دنیا آمده ایم چون مادرهایمان دوستانِ بسیار بسیار صمیمی هستند 

می توان گفت این دوستی هیچ نوع ارتباطی به دوست بودن ندارد چرا که دوست بودن را آدم ها انتخاب می کنند 

ولی ما هیچ نوع حقِ انتخابی نداشته ایم 

بگذریم ، این دوستِ عزیز یک ساعت قبل از قرار به ما پی ام دادند که با نیمه گم شده مان دچار دعوایی بس وحشتناک شده ایم 

و در جهت رفعِ مشکلات ایجاد شده نیازمندِ مذاکراتیم

لذا از شما خواهشمندم به دیگر دوستان ابلاغ فرمایید : .... حالش خوب نیست اگه تونست میاد

گذشت و ایشون تشریف نیاوردند

همان شب قرار بود شام را به اتفاق اقوامِ دورُ نزدیک در رستوران سربازِ خوش منظره ی شهر نوش جان کنیم 

چشمتان روزِ بد نبیند دوستِ مذکور  را هراه با نیمه گمشده شان و چند تن از دوست های دیگرشان 

در حالِ هر هر ُ کرکر در آنجا ملاقات کردیم 

بنده خدا از ترسِ ما شام را نیمه رها کردند و پا به فرار گذاشتند 

اکنون چند روزیست که شاهد پی ام هایی با این مضمونیم : منُ قضاوت نکن ، نیم ساعت قبلش آشتی کردیم ، من عاشقتم 

یه لحظه بودن با تو رو با دنیا عوض نمیکنم و ....

دوستِ عزیز با چه زبانی به عرض برسانم : من آن کودک کینه ای نیستم ، خوش باش ما که ناراحت نشدیم :)

۸ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۵
aden

اون : دیدی بهم چی گفت ؟

من : چی گفت ؟

اون : جلو همه بهم گفت از صبح تا شب داره با موبایل حرف میزنه !

من : شوخی کرد

اون : این که شوخی نیس 

من : توام که جلو همه بهم گفتی موقه دعوا جفتک میندازی ، جدی گفتی ؟

اون : ......


+ راستش خیلی وقته به درجه ای از بیخیالی رسیدم که ترجیح میدم فک کنم همه جدیا شوخیه :) 


۷ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۱
aden

آدم باید یک دوستِ مهربان داشته باشد که همه حرفاهایش را با لبخند تایید کند 

دوستِ صبورُ مهربانی که هیچ وقت کم نیاورد ، هیچ وقت دوستِ دیگری نداشته باشد 

دوستی ناب از جنسِ ابرها که هنگام تنهایی باز هم به رویت لبخند بزند 

دوستی که بشود در همه حال آن را به محفلت دعوت کنی

بابت مرتب نبودن اتاقت و موهای پریشانت شرمنده اش نشوی :)

مثلن با هم بلاگ های محبوبتان را ورق بزنید 

با وجود تنها حریمِ آرامش بخش گل گلی و دوستی مهربان مگر می شود عصر جمعه دل آدمیزاد گرفته شود ؟



۱۱ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۳
aden

باز تابستون میشه و خوابِ من ادا در میاره 

آخــــــــــــــــه چرا باید تا 3و 4 صب تو تختم وول بخورم و چرا زودتر از 1 ظهر بیدار نشم ؟؟؟

هر چیزی که تو بچگی آرزوشو داشتیم الان مایه دردسرِ شده گویا !!!

اعتراف می کنم روزای بچگی خیلی شیرین عقل تشریف داشتم 

مثلن یکی از بزرگترین آرزو هام این بود وقتی میخوام گریه کنم زرت زرت اشکم مثِ ابر بهار سرازیر شه

( ینی سرعت ریزشِ اشک واسم خیلی مهم بود )

مثلن یکی دیگه م این بود شبا تا دیر وقت خوابم نبره !!!!

کاش آرزوها هم طرحِ تعویض داشتن ، حالا اگه یه آرزو درست درمون میکردم عمرا برآورده میشد 

+ دوباره دارم واسه برگشتن به زندگی تلاش میکنم مثلن امروز اتاقمو مرتب میکنم :)

+ خیلی از هوای محترم تشکر میکنیم که الان بارون باروندن :|

+ استادِ محترم پایگاه داده پسغام پیغام فرستادن خودتون برین سی شارپ یاد بگیرین من درس نمیدم :|||

پارسال همین استادِ محترم جلسه اول اومدن کلاس یه پروژه خدایی بر گردنمان انداختن 

+ واقعن رد کردن مرزِ 20 سالگی باعث میشه آدم تو یه خلائی قرار بگیره که نمیتونه واسه کسی توضیحش بده

یه اتفاقایی واسه آدم میفته که نمیتونه واسه کسی توضیحش بده 

+ از این پست متنفرم مثِ ذهنم ریخته بهم :/

۶ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۱
aden

اصولن موقه سحر باباجان لطف می فرمایند و 35 پله رو تشریف میارن بالا تا منُ از خواب خرسی بیدار کنند 

و برای رسیدن به تخت من چندین موانع رو باید پشت سر بگذارند از جمله لباسایی که مقضدشون لباسشوییِ ، 

یا چرک نویسایِ دوران امتحاناتم ، روسری ، کتاب و ..... و نکته جالبم اینجاست که دیگه این صحنه کامل براش عادی شده 

و حتا با چشمای بسته م میتونه موانعُ رد کنه 

( دانشگاه ، دو ماه قبل ، مصادف با زمان پوست انداختن بلاگفا : 

یکی از بچه های دبیرستان که روز اول دانشگا اومد بهم تبریک گفت واسه پشت سرگذاشتن سدِ عظیم کنکور و من فقط با لبخند تشکر کردم 

و از واژه عزیزم استفاده می کردم چون حتا اسمشم بلد نبودم !!و بعدهاااا فهمیدم این دبیرستانِ ما بوده !!! دو ماه قبل نامزدیش بود 

دقیقن اونروز به شدت گرم بود و ما مهندسانِ گنده مملکت جلو دانشکده فنی همگی یک بستنی در دست گرفته بودیم

 و بسیار از این واقعه هم خشنود بودیم :|||

باز اون دخترخانوم ذوق مرگ کنان اومد احوال پرسیُ بچه ها بهش تبریک گفتن ،

بعد از پشت سرگذاشتن ورژن خنگی فهمیدم دیشب نامزدیش بوده ، من نیز در کمال صمیمت بهش تبریک گفتم 

با یه حالت تاسف بار برگشت خطاب به من گفت اون پسرا رُ میبینی ؟ 

من : خب :|||

اونا همکلاسیایِ منن ، همین که فهمیدن من نامزد دارم دارن از غصه دق میکنن 

من : جـــــــــــــــــــــــــــــــان !!!!!!!

حالا من دیشب بعد از بیدار شدنم توسط باباجانم و چهره ی کامل نا امید ایشون از وضع همیشگی اتاقم 

یاد اون دختره افتادم که بهتر نبود وقت و انرژی شو جهت پزُ دادن رویا پردازیاش صرف یکی می کرد که میشد مزدوج نمودنشُ تصور کرد حتا !!!




۸ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۹
aden