شاید من از نوادر طبیعتم به هر حال :))
اصولن موقه سحر باباجان لطف می فرمایند و 35 پله رو تشریف میارن بالا تا منُ از خواب خرسی بیدار کنند
و برای رسیدن به تخت من چندین موانع رو باید پشت سر بگذارند از جمله لباسایی که مقضدشون لباسشوییِ ،
یا چرک نویسایِ دوران امتحاناتم ، روسری ، کتاب و ..... و نکته جالبم اینجاست که دیگه این صحنه کامل براش عادی شده
و حتا با چشمای بسته م میتونه موانعُ رد کنه
( دانشگاه ، دو ماه قبل ، مصادف با زمان پوست انداختن بلاگفا :
یکی از بچه های دبیرستان که روز اول دانشگا اومد بهم تبریک گفت واسه پشت سرگذاشتن سدِ عظیم کنکور و من فقط با لبخند تشکر کردم
و از واژه عزیزم استفاده می کردم چون حتا اسمشم بلد نبودم !!و بعدهاااا فهمیدم این دبیرستانِ ما بوده !!! دو ماه قبل نامزدیش بود
دقیقن اونروز به شدت گرم بود و ما مهندسانِ گنده مملکت جلو دانشکده فنی همگی یک بستنی در دست گرفته بودیم
و بسیار از این واقعه هم خشنود بودیم :|||
باز اون دخترخانوم ذوق مرگ کنان اومد احوال پرسیُ بچه ها بهش تبریک گفتن ،
بعد از پشت سرگذاشتن ورژن خنگی فهمیدم دیشب نامزدیش بوده ، من نیز در کمال صمیمت بهش تبریک گفتم
با یه حالت تاسف بار برگشت خطاب به من گفت اون پسرا رُ میبینی ؟
من : خب :|||
اونا همکلاسیایِ منن ، همین که فهمیدن من نامزد دارم دارن از غصه دق میکنن
من : جـــــــــــــــــــــــــــــــان !!!!!!!
حالا من دیشب بعد از بیدار شدنم توسط باباجانم و چهره ی کامل نا امید ایشون از وضع همیشگی اتاقم
یاد اون دختره افتادم که بهتر نبود وقت و انرژی شو جهت پزُ دادن رویا پردازیاش صرف یکی می کرد که میشد مزدوج نمودنشُ تصور کرد حتا !!!